اما باید خودم را میزدم به بیعاری و سرم را به کارم گرم میکردم. البته اگر مسعود میگذاشت. خیال میکردم ماه رمضان که بشود فس او هم میخوابد و از گرسنگی بیهوش میشود و میماند ور دل خودم. اما همان آش بود و همانکاسه.
یکبار آنقدر جیغ زدم و خودزنی کردم که از حال رفتم. محمد اگر نبود حریفش نمیشدم. عمو که کاری به کار مسعود نداشت. اما محمد افسارش را میکشید. گاهی با قربانصدقه و گاهی با پسگردنی و گاهی با نصیحت. گاهی دلم شور میافتاد که نکند مثل علیرضا داداش غلامرضا دور از چشم من ساکش را بردارد و راهی شود و بعد از جبهه برایم نامه بفرستد و خداحافظی کند. گاهی هم بین حرفهایش یکتکههایی میآمد که برای جهاد نیازی به اجازه پدر و مادر نیست. من هم دادم میرفت هوا که شکستن دل مادر از همه گناهها سنگینتر است.
زهرا میگفت: «مسعود پنج تا دستش را هم بکند شمع و برای تو بسوزاند باز هم به چشمت نمیآید. چندروزی بود که سربهراهتر شده بود و زهرا یادش رفته بود دقدادنهایش را. مسعود هم احتمالا برای گول زدن و راضی کردن من شده بود پسر پیغمبر. محمد قرآن داده بود دستش و قسمش داده بود به قرآن که یکوقت دیوانهبازی درنیاورد. مسعود هم قسم خورده بود و قول داده بود که تا من راضی نباشم پایش را از محله هم بیرون نمیگذارد.
همچنین مراسم رونمایی از رمان «ستاره میبارید» در روز شنبه 13 بهمنماه 1403 مصادف با آغاز دهه فجر با حضور نویسندگان و فعالان حوزۀ فرهنگی در تالار مبارک فرهنگسرای بهمن برگزار شد.